گاهی اوقات با خودت فکر میکنی چه قدر تنهایی...همه ولت کردن حتی بهترین دوستاتم دیگه پیشت نیستن...وقتی حتی نمیدونی کی برمیگردن...حس انجام هیچکاریو نداری معتاد میشی فقط به دنیای مجازیو آهنگهات...تازه میفهمی کجا هستی...حتی نمیدونی دوستات پیچوندنت یا واقعا رفتن؟شاید هم این یه قسمت از پارانوییدمه...قبلا همه چیو تو خودم میریختم اما دیگه تصمیم گرفتم بنویسم آخه نوشتن همیشه حال آدمو بهتر میکنه...یاد وقتایی افتادم که وقتی اعصابم خورد می شد چند تا برگه دفترو خط خطی میکردم...آخه میترسیدم بنویسم هروقت یه چیزی مینویسی همه شروع میکنن به مسخره کردن به نقد کردن...هیچکس حداقل نمیخواد سعی کنه تا درک کنه...دلم گرفته خیلی دوس داشتم یکی بود که به حرفام گوش می داد با هام حرف می زد...خدایا من دوستامو خیلی دوست دارم...مراقبشون باش دوس دارم دوباره ببینمشون...اونارو ازم نگیر
تیمارستانها
پر از آدماییه
که زیادی
فهمیدن
!!!
من که میخوام یه روزی روانشناس بشم نمیدونم چطوری باید با تنش های خودم کنار بیام چه برسه به بقیه؟آخه وقتی کسی خودش مریضه چطور میتونه آدمهای دیگرو از بیماری نجات بده؟
صفحه قبل 1 صفحه بعد
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان Alice in Wonderland و آدرس _alice_.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
Alternative content